فصل دهم

اَوَّلُ الدِّينِ مَعْرِفَتُهُ، وَ كَمالُ مَعْرِفَتِهِ التَّصْدِيقُ بِهِ هِ وَ كَمالُ الْتَصْديقُ بِهِ تَوْحِيدِهِ

توحید ذاتی و صفاتی و افعالی

گفتیم که کمال معرفت در علم استدلالی نیست بلکه در تصدیق قلبی و ایمان است. معنی تصدیق قلبی و مراتب آن که علم الیقین و عین الیقین و حق الیقین باشد در بحث های قبل بیان گردید؛ این تصدیق هم وقتی به کمال می رسد که خدای را به وحدانیت بشناسد، هیچ گونه شریکی برایش نشناسد؛ بداند خداست و آثارش، خداست و تجلیاتش.
توحید هم مراتب دارد: توحید ذاتی و صفاتی و افعالی. توحید ذاتی که جز خدای یکتا خدایی نداند و توحید صفاتی که تمام صفات برگشت به یکی و عین ذاتش هست، نه زائد بر ذاتش و توحید افعالی که فاعلیت حق را در همه  شئون بفهمد . توحید ذاتی یعنی واجب الوجود یکی است، هستی که ازلی و ابدی است، یعنی همیشه بوده و همیشه نیز خواهد بود و عارضی (اضافه بر ذات) نیست بلکه ذاتی است، یکی است. درک وحدت واجب الوجود، مرتبه نازله اش به عقل است که به استدلال عقلی بفهمد مبدا عالم یکی است، استدلال های عقلی هم زیاد شده برای نمونه به پاره ای از آنها اشاره می شود.

تعدد در واجب الوجود محال است

اگر مبدا دو باشد لازمه اش ترکیب است در حالی که اگر واجب الوجود مرکب شد، «ممکن» می شود، مرکب نیاز به اجزاء ترکیبی و به ترکیب کننده دارد، هر مرکبی «ممکن» و محتاج است، هم به اجزاء و هم به فاعل ، پس وقتی واجب الوجود مرکب شد دیگر واجب الوجود نیست بلکه ممکن الوجودِ مرکبِ محتاج است.

اگر واجب الوجود متعدد باشد، دوتا که شد یقیناً «ما به الاشتراک» و «ما به الامتیاز» می خواهد، یعنی جهات مشترک و جهت مختلف. اگر «ما به الامتیاز» نباشد که دو تا نمی شود و خلاف فرض است؛ پس هر کدام از این ها مرکب شدند از دو چیز که عبارت باشد از «ما به الاشتراک» و «ما به الامتیاز» و مرکب هم نیازمند و ممکن است لذا دیگر واجب الوجود نیست.
بنابراین باید به حکم عقل ، مبدا یکی باشد. نمی شود دو تا باشد؛ اگر تو تا شد هیچ کدام واجب الوجود نیستند، هر کدام نیازمند به ایجاد کننده هستند، همان کسی که آنها را ترکیب می کند.

فساد از تعدد و صلاح از وحدت است
یا برهانی که در قرآن مجید ذکر فرموده : «اگر در آسمان ها و زمین خدایی دیگر بود جز الله هر آینه فساد می گردید»( لَوْ كَانَ فِيهِمَا آلِهَةٌ إِلَّا اللَّهُ لَفَسَدَتَا ){سوره 21 آیه 22}

بلاشک اگر خالق و مبدا عالم هستی دو تا باشد این نظام احسن حاصل نمی شود این نظام احسن به خاطر این است که از یک مبدا اس و در آیه دیگر می فرماید : «اگر دو مبدا باشد پس دو عالم و دو قسم مخلوق دارند، آنگاه هر کدام بر دیگری برتری می جویند» ( إِذًا لَّذَهَبَ كُلُّ إِلَهٍ بِمَا خَلَقَ وَلَعَلَا بَعْضُهُمْ عَلَى بَعْض ) {سوره 23 آیه 91} و بالجمله هر چه فساد است ناشی از تعدد و کثرت است و هر چه صلاح است از وحدت است.
ادله توحید در علم حکمت و کلام ، زیاد بیان شده ولی تا با تصدیق قلبی همراه نشود کامل نیست، باید به مرحله شهود برسد، باورش باشد به طوری که هیچ وسوسه ای در وحدانیت خدا در دل راه نداشته باشد؛ در هر چیزی شک ممکن باشد جز در مبدا و معاد و البته وقتی چنین می شود که «خود» و «من» در کار نباشد که مشروحاً عرض شد. آن وقت است که راستی باورش هست هستی خودش و همه موجودات از خداست ؛ حدود قطع نظر از هستی هیچ است؛ این معانی را به خوبی می فهمد ، هستی است که ظهورات از آن ناشی می شود نه حدود که اعتباری است، این معانی به نور قلب قابل درک است.

چون نمی فهمد مخالفت می کند

آیا کسی می تواند منکر هستی شود؟ هستی قطع نظر از حدود و ماهیات آثارش همه جا را فرا گرفته و آن یکی است ، هستی یکی است؛ آسمان و زمین ، حیوان و انسان و غیره همه موجودند «اسماءُ موجودٌ و الارضُ موجودٌ ...» خود آسمان و زمین قطع نظر از هستی که چیزی نیست.
البته ادراک آن پس از مجاهدات، خیلی آسان است. گاه می شود چون خودش محجوب است تکفیر می کند (المرءُ عدوٌ لما جهلهُ) کسی که چیزی را نمی فهمد آن را دشمن نیز می دارد – خودش را دانا  و دیگری را نادان می شمارد، عین توحید را کفر می پندارد، حجاب خودش را از ادراک واقع و حقیقت نمی بیند، عیب جهل به دیگران می گذارد. خداوند در قرآن می فرماید: «خداوند نور آسمان ها و زمین است» (اللَّهُ نُورُ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ ) {سوره نور آیه 35} نور که همان وجود است، عرض کردم آسمان و زمین قطع نظر از هستی چیزی نیست.
هستی است که آسمان را آسمان کرده و انسان را انسان همه را هست کرده است. اگر یک لحظه هستی نباشد هیچ چیز نیست. خود ماهیت که هیچ است ، هستی است که ان ظهور داده سان حد آشکار کرده است، آشکار کننده هستی است«خداست که آسمان و زمین و موجودات را ظاهر فرموده، هستی داده است» این هستی با آن سعه و این وحدت که هیچ موجودی از آن جدا نیست و گرنه موجود نیست ، این معنی را اگر به نور دل ادراک کرد مسئله قرب خدا و معیت قیومیه الهیه را خوب می فهمد.

قرب زمانی و مکانی ، مرتبتی و شرافتی نیست

در همین  خطبه نهج البلاغه است که «معَ کل شی ءِ» با هر موجودی است چون وجود هر چیزی از اوست ولی «لا بمقارنه» نه قرب مقرونیت است که همراه بودن جسمی به جسمی باشد ، قرب مکانی نیست همان طوری که قرب زمانی نیست؛ مثلا این بند انگشت با بند انگشت چسبیده به آن به حسب مکان قریب است قرب زمانی امروز نسبت به دیشب قریب است از حیث سن بیست ساله به بیست و یک ساله قریب است یا قرب رتبه ای هم نیست خدا را با غیر خدا نمی شود قریب از حیث رتبه فرض کرد. بین خدا و خلق  قرب مکانی نیست، خدا این طرف و خلق آن طرف اگر چنین باشد مثلا گفتیم استغفر الله خدا در آسمان است و زمین و اهلش موجودی مستقل هستند در برابر هستی او. نه قرب مکانی نه زمانی نه مرتبتی نه شرافتی. بین مخلوق و خالق هیچ کدام از این قرب ها نیست.
قرب امیرالمومنین (ع) به رسول خدا (ص) قرب مرتبت و شرافت است و این طور قربی هیچ مخلوقی به خالق ندارد . حتی قرب ماهیت و اجزاء آن یا قرب فصل به جنس هم نیست، خدا منزه از این قرب ها است.
اصلا برای قرب حق مثالی نمی شود زد چون « لَيْسَ كَمِثْلِهِ شَيْءٌ » هر چه قرب در اصطلاح ما است ، او منزه از آن است هر چند بعضی قرب موج نسبت به دریا مثال زده اند لیکن خداوند اعلی و اجل از این تشبیه است.

حلول و اتحاد کفر است

لذا امیر المومنین (ع) می فرماید : مع کل شی ء لا بمقارنة با هر چیزی هست اما نه اینکه با آن قرین و نزدیک باشد به قسمی که مقرون باشد زید و هستی، مثلا اتحاد کفر است. اگر کسی بگوید مخلوق با خالق متحد است او یک هستی این هم یک هستی این شرک است همان طوری که حلول نیز کفر است خدا در چیزی وارد شده باشد مثل وارد شدن آب در کاسه مثلا.
حال و محل دو تا و دو هستی است. پس هو معکم خدا با شما ست نه این که خیال شود خدا جدای از اوست و در وجود و هستی است و «غیر کل شیء لا مزایلة» خدا غیر از هر چیزی است لکن نه بطور جدایی که خدا یک هستی غیر خدا هم یک هستی دیگر.
البته همان طور که عرض کردم مطلب خیلی دقیق است که با فهم عادی و معمولی قابل درک نیست. «بینونة صفة لابینونة عزلة» باز علی (ع) می فرماید : خلق در صفت مباین خالق است نه این که در تحقق جدا از او و خدای تعالی منعزل و جدا از خلق باشد.
عمری باید مجاهده کند ، مواظبت کند ، دلش را صفا دهد بلکه نور توحید در دلش روشن شود، تا جایی که برویت قلب، وحدانیت حقیقی خدا را به مقداری که استعدادش  را دارد درک کند، برسد به مرتبه حق الیقین، مرتبه کامله توحید که در راس آن محمد و آل محمد (ص) است، برسد به جایی که «الهی هب لی کمال الانقطاع الیک» به کلی از غیر خدا وارسته است و وابسته به خداست.

با چشم و گوش و دست خدایی کار می کند

در اصول کافی است : کنت سمعه الذی به یسمع و بصره الذی به یبصر و یده الذی به یبطش- مستدرک الوسائل ج 1 ص 177
چشم بینای خدا و گوش شنوای خدا و دست عطا کننده خدا شود، نیستی خودش کاملا برایش آشکار شده و فهمیده است که خداست و آثار خدا، جلوه و ظهور خدا ؛ کلمه جلوه و ظهور در قرآن و حدیث است «فلما تجلی ربه للجبل» در قرآن است و «اللهم انی اسئلک بالتجلی الاعظم» در دعای مبعث است، تجلی اعظم خدا ، خاتم الانبیاء (ص) است. کسی از این تعبیرات وحشت نکند، آدمی چون تمام ، خودش را می بیند از این مطلب وحشت می کند ولی وقتی می فهمد قطع نظر از هستی خدا ، من و تو و او و همه هیچ است ، دیگر وحشتی ندارد، البته فهمش مشکل است. شما جوانید و زود می توانید از راهش برآیید، به خودتان رحم کنید و نفستان را تغذیه نکنید، تقویت نکنید که برایتان این معانی مشتبه گردد. بلکه با مجاهدات صحیح شرعی نفستان را بکاهید و به جنبه معنوی آن بیفزایید. از خداوند توفیق هر خیری را خواهانیم.
گزارش تخلف
بعدی